بازگشت بي فروغ

سيده نرگس موسوي
nar2002pink@yahoo.com

سيده نرگس موسوي
بازگشت بی فروغ

قدم به داخل گذاشتم. پايم بر روی پله ي سنگی که رسيد پرده را کنار زده به داخل نگاهی انداختم. از همه بيشتر حوض وسط حياط توجه ام را جلب کرد، حوضی که آب مانده آن به سبزی می زد و برگهای زرد و قهوه ای روی آنرا پوشانده بود.
ميوه های رنگارنگ روی آب حوض بالا و پائين می رفتند، در گوشه ای از حوض چند نفر ميوه ها را مثل ماهی می گرفتند و بعد از مالش دست، آنها را در سبدهای کنار خود قرار می دادند. چند قدم آنطرف تر عمو حسن و پسردائى عباس مشغول مرتب كردن ريسه هاى چراغ رنگى بودند و آنها را با احتياط به دست قاسم كه روى نردبان رفته بود، مى دادند و او آنها را در لابلاى درختان توت قرار مى داد. قلبم لبريز از شادى بود و با لبخندى همه اين چيزها را از زير نظر مي گذراندم.
چند قدم آنطرف تر در زير درختان توت، به زمين نگاه كردم، موزائيك ها همه شكسته و ترك خورده بود و توت هاي گنديده و برگهاي خشكيده روي زمين را پوشانده بود، صداي تق تق موزائيك هاي لق شده و كهنه با خش خش برگها توأم شده بود.
به پشت برگشتم، بي بي منقل اسپند را به صورتم نزديك كرد و قربان صدقه ام رفت، صداي تق تق اسپند بي بي هميشه برايم لذت بخش بود با لبخندي بي بي را بوسيدم و از او تشكر كردم و او هم برايم دعا كرد و برايم آرزوي خوشبختي كرد.
از پله هاي سنگي بالا رفتم، نرده هاي كنار پله كه زنگ زده و لق شده بود مي لرزيد، درب چوبي را هُل دادم با صداي جيرجير بدي باز شد، پا به درون راهرو گذاشتم. لايه اي از خاك كف زمين را پوشانده بود. به اولين اتاق سمت راست داخل شدم.
وقتي وارد شدم صداي هلهله كشيدن عمه سوري و ضربات نقل بر سرو صورتم كه كار دخترعمه ي شيطانم بود، مرا غافلگير كرد. ديگر چيزي به پايان چيدن سفره عقد نمانده بود، الحق كه خيلي با سليقه چيده شده بود، كار سهيلا و سعيده و سارا دخترعمه هايم بود. دخترخاله زيور از روي چهار پايه پائين آمد و رو به من گفت:« هانيه جان...اميدوارم كه از تزئين اتاق عقدت خوشت بياد.» با لبخندي از او و از همه تشكر كردم وبا شنيدن صداي مادر از آنجا خارج شدم.
در گوشه اتاق خالي و خاك گرفته تكه روزنامه اي كهنه نظرم را جلب كرد، به ياد آوردم كه همان روز هنگام پوشيدن لباس عروسي ام از عكس آن خوشم آمد و آنرا زير فرش پنهان كردم تا بعداً بردارم. به كنار پنجره رفتم و به روبرويم خيره شدم همانجائي كه هنگام عقد روي صندلي نشسته بودم و در كنارم عكس بزرگ و زيبائي از جوان خوش تيپ و برازنده اي قرار داشت . همانروز كه قلبم لبريز از شادي و اميد بود. آرزوي خارج رفتن و زندگي در يكي از بهترين شهـرهاي دنيا آنقدر مرا در برگرفته بود كه نفهميدم چه موقع بله را گفتم و صداي هلهله ي اطرافيان گوشم را كر كرد.
آرام آرام اتاقهاي ديگر را هم نگاه كردم، از خانه بيرون آمدم از پله ها پائين رفتم، چند قدم دورتر به جانب خانه بازگشتم، خانه ي ساكت و خرابه كاملاً با روز آخري كه از خانه به سمت فرودگاه رفتم متفاوت بود.
آنروز چقدر مشايعت كننده داشتم اما امروز بعد از پانزده سال بدبختي و آوارگي در ديار غربت حتي يك نفر به استقبالم نيامده بود و اين خانه ي قديمي و متروك تنها يادآور دوران خوش كودكيم در مقابلم قرار داشت.
هيچكدام از آن فاميل پر جمعيت كه آنروز آرزوي خوشبختي مرا مي كردند، نبودند كه شاهد بدبختي و سرشكستگي من باشند و به خيالات باطل من و ديگران افسوس بخورند كه مرا با هزاران اميد و آرزو راهي ديار غربت كردند، بدون آنكه حتي فكر كنند كه خبري از آن جوان رشيد و زيبا نيست بلكه مردي مفلوك و بدبخت انتظار عروس جوانش را مي كشيد.
به پشت ساختمان رفتم در گوشه ي باغ قطعه هاي هيزم روي هم تلمبار شده بود. ضرباتي كه با هيزم درون شومينه بر سرم مي كوبيد. شراره هاي آتش روي بدنم مي ريخت و خنده هاي نفرت انگيز او كه هيچ شباهتي به لبخند داخل عكس او نداشت.
اين قسمت از باغ نه تنها آنروز بلكه هميشه در جشنها محل آشپزي بود، هنوز پس از چندين سال سياهي و آثار دود روي زمين و ديوارها باقي مانده بود.
محله اي قديمي و بسيار كثيف، ديوارهاي دود زده و خانه اي كه بيشتر به انبار ذغال شباهت داشت ، قصر رؤياهاي تازه عروسي مثل من بود. بوي مشمئزكننده چاه ته باغ، مرا به ياد بوي تعفن آميز او انداخت، بوئي كه از ماندگي الكل و دندانهاي خراب او از دهانش مي آمد، بوي لباسهايش كه هنگام مستي اش به داخل جوي هاي خيابان مي افتاد؛ و اينها هيچكدام هيچ شباهتي به فرد داخل عكس نداشت، مثل اكنون كه اين خانه موروثي پدربزرگ هيچ شباهتي به خانه ي روز آخر اقامتم ندارد. بله! از آن همه ثروت بي كران پدربزرگ اين خانه متروكه به من به ارث رسيده و اين خانه هم مثل قلب و جان من متروك است...!

پـايـان

شهـريـور81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30378< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي